برو تا نشنوی گفتار دلگیر / ز تلخی چون کَبَست، از ژَخَم چون تیر
(اسعد گرگانی)

۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه

کاش آدم ها...

تقدیم به عزیزم
آی مردم
من از این شهر
من از پاییزهای این شهر
خاطره ها دارم
آی، باران می بارد
و برگ های زرد خیس
چه می شد اگر امشب را پایانی نبود
اگر صدای زوزه این باد را فردایی نبود
آه
برگ های زرد خیس
می شنوم
آری
با من سخن می گویند
من سخت گرفتارم
نمی دانم چه می نویسم
و مهم نیست
شعر یا حرف قلبم
یا آن هر دو یکیست
می خواهم فریاد بزنم
تو گفتی به قلبم رجوع کنم
آری، او بس راستگوست
با خودم، دست کم
از آن برگ های زرد خیس می گوید
که شاهد درونیاتش بودند
کاش امشب را پایانی نبود
مهم نیست آنچه می نویسم
بی ربط است
یا قافیه ندارد
می خواهم بنویسم
بر دیوار
بر برگ
به رنگ زرد
از چشمان درشت
از قرمه سبزی
از خیسی باران
از رقص دانه های آن
به میل شدید باد
در جدایی از برگ های درخت های سر به آسمان ساییده سترگ تاریک
آری
چه می نویسم
باز هم می گویم اهمیتی ندارد
می خواهم بنویسم
رها از قافیه و وزن
من از باران حس می گیرم
من از برگ زرد پاییز حس می گیرم
چه می شد اگر امروز جمعه نبود؟
جمعه ای از ماه مهر
مهر پاییز
و باران نمی بارید
و ما قرار نداشتیم
و پیاده نمی رفتیم
زیر باران
در پاییز
بر برگ های زرد خیس
قدم گساری
آری، قدم گساری نمی کردیم؟
مگر نمی شود قدم گسارد؟
گساردن چیست؟
نمی دانم
باز نگویید
گفته بودم که می خواهم بنویسم
رها از همه چیز
قدم گساری
آری زیباست
و کامل، برای امشب
براستی چه می شد
اگر تک تک آنچه گفتم
با دلتنگی مادرم جمع نمی شد؟
آن وقت دیگر
حکما قدم گساری زاده نمی شد!
می دانید مادرش کیست؟
مادرش هرزه ایست
در آمیزش با
باران
برگ خیس
پاییز
جمعه
مهر
مادر
دلتنگی
قدم
می
گسار
من
بخندید
آری؛ حتی من
من نیز می خندم
من!
هم چنین معشوقم
امشب از آن شب هاست
می خواهم بنویسم
می خواهم پاییز را حس کنم
صدای باران را می شنوم
آن برگ های زرد خیس را حس می کنم
حتما اگر بعدها به من بگویند
برگ زرد خیس
خواهم گفت شب پاییز
در فلان سال
آری، یقین دارم چنین خواهد بود.
پاییز را دوست دارم
برای بارانش
و برگ های زرد خیس
و خاطراتش!
از پاییز پارسال
همین ها در ذهنم مانده
و گردش های پاییزی با عاشق
و حتما بعدها اگر بگویند
اگر بیاید
اگر رایحه اش به مشامم برسد
اگر دلتنگ مادرم باشم
اگر درخت بلند سیاه
یا درختی بلند در سیاهی
یا سترگی یک درخت را حس کنم
خاطره ای یادم خواهد آمد
از پاییز فلان سال
حتما اگر برگ زرد خیسی دیدم
که از قطره باران لجش گرفته
که مرگش را نزدیکتر کرده،
حتما اگر سمفونی بارانی را شنیدم
که پاییز را با چرخش های عرفانی فریاد می زند
حتکا اگر صدای بادی شنفتم
از لابلای درختانی خیس
فقط اگر شب بود
حتما اگر مولانا برایم سماع می رقصید
نه برای من ها
برای شمس
ولی در حضور من
حتما اگر
خیابانی
کوچه ای
بوستانی
برگی
درختی
ریگی
واژه ای
نوستالژی وطنم را زنده کرد
روزی،
خاطرم از پاییز فلان سال می آید
از همین امشب
که تاریخش مهم نیست
مهم این است
پاییزش
معشوقش
برگ زرد خیسش
محبتش
دلتنگی مادر
و راستی
قدم گساریش
هان، صدای بادش
از لابلای برگ های درخت های سترگ خیس
که به یقین چشم به آسمان دوخته بودند
آنجایی چه می گفتند؟
خدا؟
کلاع؟
سماع؟
شاید هم فقط ابرها را می نگریستند
هان
شاید هم معشوقشان را می جستند
و من همین الان به تک تک برگ های زرد خیسشان فخر می فروشم
هان یافتم!
چشم دیدن قدم گساری را نداشتند.
خب، خدا را شکر!
خدا؟
کیست؟
نمی دانم؛
عادت دارم این هنگام بگویم
خدا را شکر که امشب و در خلال این همه واژه بی معنی
دلیل منطقی یک چیز یافت شد!
چیز؟
منطقی؟
نه، من نه، مردم در این دیار چیز را چیزی دیگر معنی می کنند
و منطق را هم که اصلا معنی نمی کنند
پس چیز و منطق را رها کنید
گوش کنید
این درختان سترگ سیاه عاشقند
من هم عاشقم
می دانم که او نیز عاشق است
عاشق من
مگر می شود برگ زرد خیس
عاشق قطره باران نباشد،
حرف از فناست!
مگر می شود
،شب عاشق این ماه نباشد
حرف از سال ها، نه نه، قرن هاست!
مگر می شود
مادری عاشق فرزندش نباشد
مگر می شود
نور هم
عاشق برگ های زرد خیس نباشد
پس نمی شود من هم عاشق او نباشم
او هم عاشق من نباشد
این قانون است
قانون طبیعت
چون آن قطره ای؛
از همان باران پاییزی ها
در آغوش مادرش خاک
که پاک فنا می شود
چون آن خاک
که گرچه رود آن را می ساید
اما از او بارور می شود
چون آن کوه
با آن عظمت
که در پس معشوقه ای معلق
از نظرها پنهان می شود
ابر کوه را عظیم می نمایاند
کار معشوق همین است
و کار عاشق نیز
کوه لطافت مغرور ابر را می نمایاند
و این دو در هم می آمیزند
و ابر باران می زاید
آری، هیچ تفاوتی نیست
من هم چنانم که ابر
و او هم چنان است که کوه
من چنانم که برگ زرد خیس
و او چنان است که قطره باران پاییز؛
من اگر درک نمی کنم
فریاد این باد
در تصادم با این شیشه
قهقه ایست پر از تمسخر
و له شدن برگ زرد زیر پایم
پر از تفکر
و سکوت معشوق در یک قدم گساری شبانه پاییزی
پر از عشق
مشکل از من است!
آه
ای کاش امشب را پایانی نبود
کاش احساس مثل شیشه شفاف بود
و مثل بتن سخت
کاش آدم ها به جای غذا
با شعر سیر می شدند
آن وقت دنیا چه آرام بود
قلب همه شفاف و سخت!
آن وقت
مادری کنار خیابان به انتظار هولناک سواره ای نمی ایستاد
آن وقت
برگ های زرد خیس برای همه زیبا بودند
آن وقت
خیانت از بهت مواجهه با واقعیت
سکته می زد!
آن وقت
باران همه را خیس می کرد
آن وقت
امشب را پایانی نبود
هی
آری…

پاییز نود
شبی باران

۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه

اعدام نه!

تقدیم به یوسف ندرخانی که در دادگاه های تفتیش عقاید قرن بیست و یکم به اعدام محکوم شده است! براستی این گونه موارد با آنچه در قرون وسطی و دادگاه های تفتیش عقایدش اتفاق می افتاد چه تفاوتی دارد؟!

بمناسبت دهم اکتبر، روز جهانی حقوق بشر و مبارزه با مجازات مرگ


هر فردی حق زندگی، آزادی و امنیت شخصی دارد.

Everyone has the right to life, liberty and security of person.
اصل سوم اعلامیه جهانی حقوق بشر

هیچ کس نباید شکنجه شود یا تحت مجازات یا رفتاری ظالمانه، ضد انسانی یا تحقیر آمیز قرار گیرد.

No one shall be subjected to torture or to cruel, inhuman or degrading treatment or punishment.
اصل پنجم اعلامیه جهانی حقوق بشر

  • مجازات مرگ این دو اصل مهمترین اعلامیه جهانی را در تلاش برای بزرگداشت و حفظ کرامت انسانی زیر پا می گذارد! 
  • از مجموع بیش از 170 کشور عضو سازمان ملل، امروز تنها 58 کشور همچنان مجازات مرگ صادر و اجرا می کنند؛ که متاسفانه ایران به نسبت جمعیت و با در نظر گرفتن اعدام های پنهانی بالاترین آمار اعدام در سال را دارا می باشد! 
  • کشورهای چین، ایران، کره شمالی، عربستان سعودی، پاکستان و آمریکا، از مجموع 2 هزار و 390  اعدام در سال، برگزار کننده 93%  آن هستند! 
  • همچنین متاسفانه ایران از نظر اعدام نوجوانان زیر 18 سال نیز در دنیا رتبه اول را دارا می باشد! 
  • عمق فاجعه: اعدام در ملا عام! هیچ توجیهی ندارد، جز گسترش خشونت در جامعه! 
  • عمیق تر از عمق فاجعه: تماشاگران اعدام در ملا عام! من به شدت و از تمام وجود انزجار شدید خود نسبت به تمام کسانی که ساعت ها انتظار می کشند تا با شکستن تخمه اعدامی را تماشا کنند، اعلام می نمایم؛ عمیقا متاسفم... 


همچنین بنگرید به:

متن انگلیسی اعلامیه جهانی حقوق بشر در سایت سازمان ملل
دانلود "اعلامیه جهانی حقوق بشر" و " دومین پروتکل اختیاری میثاق بین المللی حقوق سیاسی و مدنی به منظور الغای مجازات مرگ" از سایت فارسی سازمان ملل
دهم اکتبر، روز جهانی مبارزه با مجازات اعدام

۱۳۹۰ مهر ۱۵, جمعه

خزان با تو خزان است !


تقدیم با احترام به زهرا رهنورد، فاطمه کروبی، میر حسین موسوی و مهدی کروبی برای 230 روز حصر بی محاکمه و ناعادلانه

به مناسبت خزان زیبا و برای او که خود می داند:

و اين باور من است
كه من بي تو
آسمان بي كوچ كلاغ هاي پاييز است
و فراق خنده هايت
غروب بي برگ نارنجي پاييز
كاش مي شد مي دانستم
صداي خنده هايت
فخر مي فروشد به
حس خوش
خش خش
برگ هاي خزان
آن گاه كه خرم
خرامان خرامان
مي خزد پايم و مي دود چشمم
برای خريدن ناز نارنجي نگاهت
يا خاك مي شود از شرم
برگ زرد زير پاي مهر خواهت
و اين باور من است
پاييز بي تو سبز است
باغ بي برگي ثالث هم سرد است
و صداي غروبش بي قارقار خاطرات دوردست ها
و آسمانش بي ابرهاي گرفته اي كه
بغضشان طومار سكوت است
و تو دل پر مهر ابرهاي خاكستري
مي باري كه مهرْباني
و صلابت درخت برهنه اي
و من غرور برگ هاي سبز بهار
اينك خرد
در پاي درخت
و تو هستي
اما بر من تكرار مي شود اين هستي
زرد
نارنجي
سكوت بزغاله هاي وحشي
و اين باور من است
آذر فروزان من
سرخي تو از من
زردي من از دشمن
آبان زلال من
اشكان نامدار من
اشك هاي زلال ابرهاي خاكستري
ببار تا
سياهي مان از دشمن
مهرباز من
مهر بي پايان
مهر كهن
نيك سان
تيره كينه هامان اين بار از دشمن
و اين باور من است
خزان با تو خزان است !
پاييز 89
(مهر روز آذر ماه)
1:37 دقيقه بامداد

۱۳۹۰ شهریور ۲۴, پنجشنبه

که دیدم روی تو...

تقدیم با احترام به قهرمان دکتر مرحوم رامین پوراندرجانی، پزشک وظیفه بازداشتگاه کهریزک، برای پایبندی وفادارانه اش به سوگند پزشکی و وجدانش، و برای شرافت و اخلاقی که شجاعانه و قهرمانانه به کام مرگش کشاند... 
و با اعلام انزجار از پزشکانی که برای پول خود را آلت دست های قدرت می کنند و علم و سوگند بقراطشان را به حرف صاحبان قدرت، بس ارزان می فروشند؛ در حالی که شرف و وجدان را حراجی پاییزی زده اند...

در این قطعه آشکارا تحت تاثیر دیدار اول مولانا با شمس بودم.

با اجازه از خواجه شیراز و مولانای جان که نیوش استماعشان را آلودم به چرندیاتم…


من از گریه عروسک هم می ترسم

من در میان این خیمه شب بازی ها

من در میان رقص این صورتکان سیاه کرده ها

من در این وهم

تو را دارم،

من در این علفزار زرد

در بین لگدهای مردمانی بد

من در این هجوم سوزناک گل رز

در فصل پاییز

تو را دارم،

من از این شهر بیزارم

من در این خواب سنگین احساس بیدارم

اما رویایی بیش نیستم

هیچ نگویید

بس شادمانم

که تو را دارم،

من از این قتل شبانه رویا

به دست نور

که خود را قائم به ذات

و ذاتش را قائم به پاکی می دانست

بیزارم

من از آن شعر

که در آن این قاتل بی رحم

سفید است

و هنگامه خواب احساس

در آن شامگاه˚ پلید

بیزارم

من خود رویایم

می بینم

که تو را دارم

من روی دود گرفته اشک های شمع را دوست دارم

امروز کو شب پره ای

عاشقی نیست

من در این قحطی پیله ابریشم

عاشقم

که خوشحال

تو را دارم

من در میان این بهت غریب

بهت کلمه در شعر فریب

من با این مرگِ هوالحق˚ قریب

یا شایدم زودترها، در این کومه˚ عجیب

آشنایم

که تو را دارم

من در وصل تو دلم

وصل به آن مهر روزافزای باطنم

محو در چشمان شورافزای شدم

دیدم آن خوبی به تاخت

چنته ام از خوبی ها تهیست

دیگر چنگ مهری در بساطم نیست

قمری های شهر هم بهتشان بس دیدنیست

من در باران تیرهای خدنگ

نوش خوردم از آن تیر مژگان رخت

من در میان این همه

قوس های بی قزح

هفت رنگ کمان ابروانت

سخت محصورم در این وادی˚ بی بلد

من در میان این همه

تاک های خشک بی ثمر

و می زنان˚ از تاک ها بی خبر

نکنندم از این حال خوش تر

به پیمانه و شاهدان لب تر

که من

در میان خروارها تخم شر

تو را دارم

ای محبوبه شب های تر،

من تو را دارم

ای محبوبه شب های تر،

من در میان ماهی˚ قرمزانِ

غول پیکر

و ماهی فروشان

بد طینت

تو را دارم

ای محبوبه شب های تر،

حافظا

خوش گوی

“من از آن روز که در بند توام آزادم1“

من از آن روز

که چشمانت قفسم بود

تا به امروز

در بند توام

آزادم

شادمانم

که من تو را دارم

ای محبوبه شب های تر،

من چون آنم در دیدار شمس

“با هوشم و بی هوشم2“

من در میان این همه خاک و خون و های و هوی

“خاک را های و هویی کی بدی / گر نبودی جذب های و هوی تو3“

“شکر ایزد را که دیدم روی تو / یافتم ناگه رهی من سوی تو

چشم گریانم ز گریه کند بود / یافت نور از نرگس جادوی تو

بس بگفتم کو وصال و کو نجاح / برد این کو کو مرا در کوی تو



جست و جویی در دلم انداختی / تا ز جست و جو روم در جوی تو3“

من در میان این همه خاک و خون و های و هوی

خوشا؛

خوشا
“که دیدم روی تو”…

 بیست شهریور 1390
1: دیوان حافظ، غزل شماره 316، آخرین مصراع

2: دیوان شمس، غزل شماره 1466، قسمتی از بیت سوم

3: دیوان شمس، ابیاتی از غزل شماره 2225

۱۳۹۰ شهریور ۲۰, یکشنبه

سرو سهی


با اعلام انزجار از اقدامی سیاسی، تقدیم به تمام کشته شدگان حادثه 11 سپتامبر در امریکا

Disgusting a political manner, I dedicate this poem to all casualties of 11 Sep of US:


این یکی از قطعات قدیمیه خودمه که خیلی دوسش دارم، فکر می کنم مربوط میشه به تابستان 89:


پرش عقربه از مانع زندگی،
خروش احساس در شور دلدادگی،
آسمان قلمبه ی نگاه یک رازقی،
من تو را ديدم در زلال شبنم صبحگاهی؛

من تو را در آواز يک دو قنارى،
در آب روان زندگی،
در سختى سنگ
که محکم فشرده قلب،
ميشمارد بوسه هاى موج هاى سخت آوارگى؛

من تو را حس کردم در همسایگی؛در همسايگى باد باران آب انار،
خورشيد صدا فرياد ابرهاى بى آزار؛

من تو را در خود لبو يافتم، به شيرينى آن شبها،
که بر گارى مى فروخت عمو شعبو زمستانها؛

من کنار صفر دفتر معلم را،
يواشک دويى گذاشتم براى طعم
شيرين آبنبات خاله حوا،
و لذت آن شيطنت کودکيم را
در غمزه اى کودکانه تر،
باز چشيدم امروز آن طعم را؛

من با تو دیدم تپش قلب سنگ،
تنفس ماهى با شش با آهنگ؛
من با تو ديدم گربه را رحم آمد بر ماهى تنگ؛

من با تو اى اشک،اى آن، سرو سهى؛ديدم که پرستو شبها پرواز مى کرد؛

قويى غاز را برانداز مى کرد؛

من در دنياى تو ديدم قصابى شعر مى گفت؛
چکاوکى در وصف اشک من سوره الحِشْر مى گفت؛

و شايد روزى بنويسند که منى تکه اى روح،
چگونه زانو زدم در برابر کوه شکوه !

۱۳۹۰ شهریور ۱۰, پنجشنبه

باز هم کودکی قربانی آزادی خواهی، باز هم در خاور میانه

در بایکوت نسبی خبری تظاهرات و ناآرامی های مردم به معنی واقعی کلمه مظلوم بحرین، چند روز پیش نوجوانی 14 ساله در اثر برخورد گاز اشک آور با سرش جان داد!



علی جواد احمد، عکس
از آبنا


"لاشه انسان شاهکار اختراع
آدمی افتاد، مرد، کو ابا؟
آن یکی درد مرض
آن یکی درد بلا
کودکی در گوشه ای
بر سر دعوای خاک
می کند جان را فدا
آن یکی زیر لشکر ریشه های بی خدا
زیر خوشه های پر صدا

آن یکی بالای بام
آن یکی بر سر یک حرف ندا
آن یکی پس میله های سیاه
بر سر سرخْ خط کفر و خدا"


سوریه هم این روزها به راحتی شاهد جان دادن انسان هایی است که برای طلب آزادی "نرم تر از بوسه یک مادر بر گونه های نوزادِ تازه متولد شده اش" کشته می شوند، 88 کشته در بازداشتگاهها به گفته عفو بین الملل، در این بین 10 نفرشان نوجوان بوده اند، که به سختی شکنجه شده اند! و لیبی هم این روزها شاهد انقلاب دردناک دیگریست، از دسته تمام انقلاب ها، رها شدن بیماران در بیمارستان و گورهای دسته جمعی و شکنجه و کشته و ... کافیتان نیست ای ابنای بشر؟!

هرچی می خوام ورود سیاسی به این مسائل پیدا نکنم نمیشه، این رو هم به چشم حمایت از اون مردم مظلوم و مخصوصا کودک نازنین بحرینی ببینید، "نمی دونم چرا رسانه های وابسته به هر نوعی به جنبش سبز هم، در تبعیتی مضحکانه و در عین حال دردناک از رسانه های غربی، حرکت آزادی خواهی مردم بحرین رو بایکوت خبری کردند"؛ درسته ابعاد مسئله نسبت به سوریه و دیگر جاها کوچک تره اما از نظر من "آزادی خواهی" هدفی زیبا و قابل احترامه، و فرقی نمی کنه توسط همفکران ما باشه یا مخالفانمون. 



حمزه الخطیب، عکس از ویکی پدیا،
صفحه حمزه الخطیب
من برای "حمزه الخطیب" کودک سوری که زیر شکنجه کشته شد نوشتم، و وظیفه ام میدونم کشته شدن کودکی دیگر فقط کیلومترها آنطرفتر را هم دردناک بنگرم و برایش بنویسم. باز هم می گویم:
 "«حمزه الخطیب» و «علی جواد احمد» کودکان قرنی اند، که در آن برای آزادی خواهی از کشتن یک کودک هم حتی با شکنجه و ابزارهای دیگر دریغی نیست."
«علی» از «حمزه» هم مظلوم تر است، کاش مظلومیتش را فدای آنچه ما بزرگترها "مهمش" می خوانیم نکنیم.

این بایکوت مسخره رسانه های جنبش، من را کاملا بیاد بایکوت خبری چند ماهه اول ناآرامی های سوریه توسط رسانه های داخلی جمهوری اسلامی می اندازد، که در نهایت مجبور به شکستن این سکوت شدند، به راستی چه تفاوتی دارد؟ لااقل رسانه های حرفه ای مانند بی بی سی نه بخاطر تعهد های اخلاقی اشان که باز هم برای تفکر حرفه ایشان در جذب و حفظ مخاطب تا حدودی، اتفاقات بزرگ از این دست بحرین را گزارش می کنند.

"آیا به راستی آزادی خواهی را می بایست بر اساس تفکرات خواهشمندانش احترام گذاشت؟"

در این زمینه بخوانید:
مرجع خبر، بی بی سی فارسی
از اخبار این روزهای سوریه؛ 88کشته در بازداشتگاه ها به گفته عفو بین الملل، مرجع: بی بی سی فارسی
قطعه "مرگ انسانیت" از فریدون مشیری

از صحنه های دردناک این روزهای لیبی

به دنبال درگیری در بیمارستانی در محله ابو سلیم و فرار پزشکان و پرستاران، مرد و زن و کودک بیمار بدون مراقبت به حال خود رها شدند تا جان دادند؛
200 جشد متلاشی و تجزیه شده در همان بیمارستان (خبرنگار بی بی سی صحنه هایی که در این بیمارستان دیده را فجیع ترین صحنه هایی توصیف می کند که تا بحال دیده است)،
بیش از 50 جسد سوخته در انبار کالا،
اعدام های بدون محاکمه و بد رفتاری توسط نیروهای هر دو طرف؛ 
تکرار بی پایان تاریخ... و این است باز هم انقلابی دیگر...
و در این بین ملتی که به بیرحمانه ترین شکل جان می دهند و جان می ستانند؛ و باز تکرار بی پایان تاریخ... و این است باز هم انقلابی دیگر...




"۲۰۰ جسد متلاشی و تجزیه شده در بیمارستانی در یکی از مناطق پر کشمکش طرابلس، پایتخت لیبی کشف شده است. خبرنگار بی بی سی می گوید اجساد مرد و زن و کودک بر روی تخت ها و راهروهای بیمارستان ابوسلیم افتاده است."

۱۳۹۰ شهریور ۴, جمعه

کودکم، تو هم کودک منی...



عکس از سایت برنامه جهانی غذا
پرداخت الکترونیکی کمک نقدی برنامه جهانی غذا، از طریق کارت های عضو شتاب (برای اطمینان از درستی و اعتبار لینک می توانید خود به سایت رسمی برنامه جهانی غذا مراجعه و با انتخاب زبان فارسی، لینک های پرداخت الکترونیکی از طریق کارت شتاب را از آنجا انتخاب کنید)

۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

برای زوال شرف وجودم...


برای لحظه هایی که به انگ من بودنم، به سلوک ابری که از سخاوت خورشید بر او، و بی وفایی هوس باره اش به حیله ماه، شفقی دردناک را بسیار می گرید…

برای دل بزرگ خورشید که چه زود بخشش را به چشمک رنگین کمانی به ابر بی وفا، بس سترگ، بر طاق پیشانی اش چنان محکم از سر مهر می کوبد، که ابر شکل سجود محراب می گیرد در برابر معبود…

برای صفای اشک های مردانگی افکنی که شرف وجودم را به منتهی سرعت برق در عبور از لجن زار دروغ، به سوی زوال سوق داد؛ و برای چهار کلمه خورشیدوار که به سرعتی با پایه سرعت زوال شرفم به توان اصل مردانگی طول عمر بشر، تن لجن مالم را به سردابه شراب ناب کشاند و از انجا با ناقوس انسانیت به هفت اسمانم و سرای ابدیت مهرش، که بهشت موعود را در آنجا یافتم و بس؛

“چه با شوق داشتم حساب می کردم”…

برای اینها می نویسم، و چه غلط می کنم؛ من مهر سکوتم که از غمباد حرف های در دل مانده اش در سال های فراوان همنشینی کاغذ، دلش ترک برداشته و درونش را آنطور که هست می نمایاند؛ نه آنطور که بر آن نقش کرده اند…

آری، نه نوشتنم رنگ خواهش دارد و نه قهوه ای پوزش… می نویسم که عمق سقوط عقلم از آن آسمان زیر ابر ها را، خوب بنگرم، خوبِ خوب، و بر سر مزارش زار بزنم، تا چشمانم در سیر چرخه قطره های باران، آسمان بالاتر از ابرها را هم بنگرد و توان دیدن خورشید را بیابد و در آن خوبی ناب چنان حل شود که هیچ کس و چیز دیگر را توان دیدن نداشتن؛ آری این چنین باید تا شش مرحله را طی کردن و در آخر فنا شدن؛

من کمتر از آنم که در بزرگی خورشید فنا شوم؛ نه، چه مفتضح، بس کن؛ هین من تا دره زوال سقوط و ساقط مروت شده، هیس، هیچ مگو، زبان در دهان مگردان و فکر در سر مپروران، هیس، ساکت، چه می گویی ای سردواره ی یخچال های دور، خیلی دور، با توام، آی مرگ زود رس یک کالبد بی روح، هیس، ساکت

آی خورشید های کیهان؛ آی با شمایم، ساکتش کنید، شما را به بهشت برین، به گریه ابر در شفق دردناک ازین، ساکتش کنید، هیس، بگویید هیچ نگوید، مگر با شما نیستم؛ شما را به مثغال مردانگی که مانده ساکتش کنید؛ به تکرار شین خواهشم ساکتش کنید؛ به تکرار شین خواهشم، به تکرار خواهشم، به تکرار خواهشم، خواهشم، شم، ش


23 مردادماه 90

ساعت 12:06 

۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

دنیای ما، دنیای کودکان کار

زندگی بر شبنمِ گلِ کودکِ دست فروش
می فروشد دو هجا
مهر و اَلَمْ؛
زندگی سیل روانیست
بر گونه ی کودکِ دست فروش،
در پس شیشه تار
با آوای شوپن
پشت چراغ؛
زندگی،
هرچه که هست،
می گذرد،
سیل روان
یا پس پسکوچه باد،
زندگی، می گذرد!
برای حمایت از کودکانی که به آنچه باور دارم قسم، آهم در هر بار دیدنشان تازه و از ته دل است...


این باشد برای تشکر از دوستانی که این انجمن را براه انداخته اند، امیدوارم از من راضی باشند.

نامه‏‌ای از یک کودک کار
کار کردن یعنی چه؟ آیا کار کردن به معنی پول درآوردن است؟ و هر کسی که کار می‏‌کند به دنبال پولی است؟ من فکر می‏کنم اگر کار وجود نداشت اصلاً زندگی کردن معنی خاصی هم نداشت. پس این کار است که زندگی را به وجود می‏آورد، اما این کار کوچه و بازار نه برای کودکان. کودکانی که تازه در حال رشد کردن هستند و این رشد آن‏ها، در حال کار کردن صورت می‏گیرد. رشدی که یک موقعی به خود می‏آیند و می‏گویند من چه‏طور بزرگ شدم و به این سن و سال رسیدم.
من که از این سال‏های گذشته چیزی از زندگی کردن نچشیدم به جز این که صبح زود از خواب ناز بیدار شوم و به دنبال کار گمشده‏ام بروم و روز خود را به این امید شب کنم که، به خانه پولی آورده باشم. چرا باید کودکی کار کند، در حالی‏که آن باید در کوچه و پارک‏ها در حال تفریح و سرگرمی باشد. مگر این روزهایی که کودک کار می‏کند دیگر باز می‏گردد. دیگر می‏تواند در این سن و سال کار کند و بازی کند و مثل دیگران درس بخواند؟
نه این روزها دیگر برگشتنی نیستند و زمان هم هیچ‏وقت برنمی‏گردد. کار کردن و تحرک برای انسان‏ها لازم و مفید است. اما نه برای یک کودک نه برای بچه‏هایی که حق‏شان نیست کار کنند. من خودم هم کار کرده‏ام. و خوب احساس آن‏هایی که در کوچه و بازارها کار می‏کنند را می‏فهمم شاید احساس بعضی از پسرها را نفهمم اما احساس یک دختر را خوب می‏فهمم و درک می‏کنم که چه‏طور در برابر دختران دیگر که می‏خواهند از آن‏ها چیزی را بخرند تحقیر می‏‏شوند و یک لحظه دل‏شان می‏خواهد که جای آن یکی باشند تا دیگر خود را در برابر چشم‏های مردم و آدم‏هایی که همه چشم‏شان به من دوخته شده است خود را در برابر آن‏ها نبینم. جوری که نگاه کردن بعضی از آن آدم‏ها مثل تیری ا ست که از وسط قلب آدم بگذرد و آدم را خرد کند.
می‏خواهم یک خاطره‏ی کوچک از کار کردن یکی از دوستانم در خیابان مولوی بنویسم. روزی دوستم به همراه برادر کوچکش در لبه‏ی جوی آبی که از آن آشغال‏ها همیشه پر و خالی می‏شدند نشسته بودند و طبق معمول جعبه‏‌ی آدامس‏ها جلوی پایشان قرار داشت و بعضی از مردم می‏خریدند و بعضی از آن‏ها هم مسخره می‏کردند که یک دختر در کنار خیابان چطور دارد آدامس می‏فروشد. یک لحظه بود که دو سه تا از پسرها آمدند شاید بهتر است بگویم لات بودند که به دوستم و برادرش نزدیک شدند و از آدامس‏های آ‌ن‌ها برداشتند و در حالی‏که می‏خواستند بروند، دوستم و برادرش گفتند که پول‏شان را بدهند ولی آن پسرها برگشتند و جعبه‏ی آدامس‏های را با لگد به این طرف و آن طرف انداختند و همه‏ی آن آدامس‏ها همه جا پخش شدند و دوستم و برادرش هم ناراحت همه‏ی آن‏ها را جمع کردند و به کارشان ادامه دادند. این خاطره را نوشتم تا بگویم که چقدر تحقیرآمیز است یک دختر در جامعه‏ی اسلامی این گونه کار کند (نه همه‏‌ی خانم‏ها) من با این که می‏گویند هیچ کودکی نباید در جهان کار کند مخالف هستم چون آن آدمی این حرف را می‏زند که خودش به این کار و این پول نیاز ندارد. خیلی از بچه‏ها هستند که از داشتن پدر یا مادر محروم هستند و یا از وضع مالی خوبی برخوردار نیستند و آن بچه ها مجبور هستند تن به کار کردن بدهند و دولت هم نمی‏تواند کاری برای آن‏ها انجام دهد. به نظر من کار کردن یک کودک هم می‏تواند مفید باشد. باعث می‏شود که هوش آن زیاد شود و ذهن آن را بازتر سازد و بهتر می‏تواند در آینده تصمیم‏گیری کند و از جامعه، شناخت بیشتری داشته باشد. تا آن کودکی که همیشه در رفاه کامل بزرگ شده و از کوچه و بازار دور بوده است.
نمی‏خواهم در پایان بنویسم که به امید آن روزی که هیچ کودکی در روز کره‏ی زمین کار نکند، من می‏نویسم به امید آن روزی که همه‌‏ی کودکانی که کار می‏کنند پیروز و موفق و شادمان باشند.

فرخنده ایوبی، 17 ساله، کلاس دوم راهنمایی عضو انجمن حمایت از کودکان کار
متن کامل قطعه زندگی را اینجا بخوانید

۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه

احوال شب یک مجرد


خوب به سلامتی و به صدقه سری آقای عامل (نام مستعار) و حکم رییشس و اِی، با افتخار اعلام می کنم که پای من هم به پاسگاه هایشان باز شد؛ امشب، در پس تاریکی خنکای یک پارک و با مبلمان شهری زیبای آشنای بنز نیروی انتظامی؛ و همه اش به این خاطر بود:
آقای عامل: امشب مجردا تو پارک قدم نزنید!
من: طبق چه قانونی ؟ کجا نوشته؟
 همراه با غلیان اعصاب رگ و گردن، آقای عامل: بشین تو ماشین...
کمی بنز سواری و ...
و این چنین این افتخار را نصیبمان کردند...
قبل پیاده شدن از ماشین و شروع دیالوگ منطقی فوق الذکر، همینطور بی هوا در مخیله ام آمد که این محتویات شکارچیِ این بنز زیبا، به دنبال شکاری می گردند؛ غافل از اینکه شکارشان این من موی بلند بودم (موی بلند لقب مجرمانه امشبم بود) .
البته این پشیزی هم به کوه افتخارات عظیم دربندان واقعی نمی ارزد، به سلامتی آزادی و سلامتی دربندان استواری که نه که در مقابل زور سر خم نمی کنند، اعتصاب غذا هم می کنند...
همین امشب، 23تیر90

۱۳۹۰ تیر ۲۲, چهارشنبه

غریوی از ذات سپیدی


بر خاکی نشستم
که نمی دانم به تاوان کدام گناه چنین شده سیاه
و چه خوب می شد
اگر می دانستم که ندانستم بده آن گناه
و این تاوان من است
تاوان شکستن غرور مهر است، میم بده،
مهری که سوغات من بود
ای شرقی تبارِ کهن فرهنگِ مهربانِ ده،
فروختیم به چند درهم؟
به پستی نامردمان دژم؟
به سوگواری سیاهی خاک دهم؟
به سنگ سنگین دد و درد و الم؟
نه، ارزون فروختیم برادر!
ارزون از ندانسته هامون کردیم خرج سیاهی خاکی که روش نشستیم...
من و تو از اشتر زندگی سهم داریم،
سهم فرزانگی،
سهم فریاد دل پر ز درد دریوزگی،
سهم زندگیِ زندگی به سادگی،
سهمی از بدبختی کودک حروم زادگی،
سهمی از واژه مهر از دیوان مردانگی،
سهمی از حریر مهر پشت دار بافندگی،
سهمی از درد یک زن شب یاءسگی،
سهمی از نور پس پرده های تیرگی،
من با تو سهیمم،
در آوارگی،
در شادی و غصه و
هرچه نامش نهند زندگی،
مروت، مردانگی
مهر و سیاهی و سادگی،
من یار دیرین توام،
قسم به سرخی خون رگی
که مهر از آن آمد پدید به یکبارگی،
تو از جنس این دل خسته ای،
تو از جنس سلاله پاکی و بی غشی،
تو از جنس انسان، مهر، غریو تو از ذات سپیدی،
منم از جنس انسان، مهر، غریوم از ذات سپیدی،
من با تو سهیمم،
سهمی از فریادی
که غربت جنگ
با غریو مهر را
باید صدا باشد،
سهمی از نگاهی
که ظلمت ظلم
با نور مه را 
باید ندا باشد،
سهمی از مشتی
که سکوت بره
به زوزه گرگ را
باید رسا باشد،
پس همراه شو با مهر،
غریوی از ذات سپیدی،
من و تو باید
کشش میل الف باشیم
به آزادگی،
من و تو باید
هـ  وصال باشیم به میم و ر
تا بسازیم
مهربانگی،
من و تو باید
صرف واژه نیست باشیم
بر این ظلم خانگی،
من و تو باید
هجوم صف  قلم های استوار
به حرمت خستگی،
در نور شمع
سهم پر رنگ شب پره
از فر فرزانگی،
غلظت مرام
از  شهد مردانگی،
فریاد ساکت ماه
به بیداد شب بارگی،
من و تو باید
نون انسان
به مردانگی،
پس ای من،
ای شرقی تبارِ کهن فرهنگِ مهربانِ ده،
همراه شو،
با مهر،
غریوی از ذات سپیدی...
من با تو سهیمم،
ای شرقی تبارِ کهن فرهنگِ مهربانِ ده،
تیر 90
مشهد

۱۳۹۰ تیر ۱۶, پنجشنبه

دروغ


نمی خوام بر طبل ملی گرایی بکوبم، گوینده برام ارزشی نداره، اما سخن جای تامل بسیار داره، “به این کشور نیاید، نه سپاه دشمن، نه خشکسالی و نه دروغ”. دروغ! راست گفتن برامون سخت تر شده! نخندید، بخدا همینجوریه! خود من که اینجوری داد سخن می دم دروغ هام در یک روز براحتی از تعداد انگشتای دست بالا می زنه، عادت کردیم، حرف راست بزنیم خودمون تعجب می کنیم. خبر ها رو بخونید، تکذیب حرفی که دیروز زدی، شده چشم و هم چشمی تفریحی همه. هممون... ساعت 2 بعداز ظهر بهت می گم: "نگاه کن چه شب با صفاییه!" از این چهار کلمه فقط دو تا حرف ربطش راسته، اما تو باور می کنی! در جواب می گی: "آره، واقعا ها، اینقدر من این شبا رو دوست دارم!"، منم می گم: "منم عاشق این شبهام".
این خنده تلخ تر از زهر مار و صداش چندش تر از صدای دم مار، باور کن؛ همینه، به همین راحتی بظاهر و یا به باطن، دروغ های همو باور می کنیم و جواب همو به دروغ می دیم، عکس العملون به دروغ های خودمون و دیگرون، شده عادی تر از مرگ یک رهگذر کنار خیابون!
باور کن، می دونی چیه، اصلا به این فکر نمی کنیم که چرا باید دروغ نگیم؟! اصلا به این فکر نمی کنیم که داریم دروغ می گیم، جون من خبر ها رو بخون، این دروغ می گه، اون دروغ می گه، یکی دیگه می گه دروغ های همو لو ندید؛ اینوری دروغ می گه، اونوری دروغ می گه، خم به ابروی هیچکی هم نمی آد، نه گوینده و نه شنونده... آره، راست می گی، اگه بخوایم خم به ابرو بیاریم، از همین جوونی پیشونیمون چروک می خورده؛ پس بذار بگن، ما هم میگیم.
ختم کلوم، آرمان گرایی رو هم بذاریم کنار، لااقل هر جا لازم نیست دروغ نگیم!

۱۳۹۰ تیر ۵, یکشنبه

چرخ گردون گرد و ...

چرخ گردون گرد و روزی بر مراد ما نرفت / دائما یکسان نباشد کار دوران، غم مخور
"حافظ"
بر چشمه ضمیرت کرد آن پری وثاقی / هر صورت خیالت از وی شدست پیدا
هر جا که چشمه باشد، باشد مقام پریان / با احتیاط باید، بودن تو را در آنجا
"مولوی"، دیوان شمس؛ غزل 441
تقدیم به مادرم
تابستان 1390
همچنین:

۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه

سوری ها را دریابید...

چه تفاهمی، "میکروب"؛ مثل اینکه میکروب با استبداد ستیزی انس و الفتی خاص دارد!

حمله ارتش سراپا مسلح به مردم دست خالی، این کجای انصاف است، آخر این چه انسانیست...


"هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا / آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند1"

1300 کشته غیر نظامی، 340 کشته نظامی، ده هزار پناهجو و آواره...2

"صحبت از پژمردن یک برگ نیستوای جنگل را بیابان میکنند / دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند"3

با توپ و تانک به روی مردم بی پناه و دست خالی آتش می گشایند، خانه ها را به آتش می کشند، مزارع را می سوازنند، جنایت علیه بشریت چیست؟!

"روزگار مرگ انسانیت است / سینه دنیا ز خوبی ها تهی است / صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است"4

کار این انسان به کجا رسیده؟!... کودکی را زیر شکنجه می کشند، وای بر ما که سکوت کرده ایم...

" من که از پژمردن یک شاخه گل / از نگاه ساکت یک کودک بیمار... / اشک در چشمان و بغضم در گلوست / وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست5 "

و دردآور تر برای من ایرانی این که مردم پناهجو بیگناه سوری مرا مقصر می دانند که آدم کش صادر کرده اید، وای بر ما...، حمزه الخطیب بچه قرنی مدرن است که در آن کودکان را هم با شکنجه می کشند...
" مرگ او را از کجا باور کنم... / صحبت از پژمردن یک برگ نیست / فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست / فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست / فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست / در کویری سوت و کور / در میان مردمی با این مصیبت ها صبور / صحبت از مرگ محبت مرگ عشق / گفتگو از مرگ انسانیت است6"



"یار دبستانی من / با من و همراه منی / چوب الف بر سر ما / بغض من و آه منی7"

1-3-4-5-6-: شعر از فریدون مشیری، مرگ انسانیت
2: آمار از بی بی سی فارسی
7: شعر از منصور تهرانی، متن کامل



دنیا چیزی کم داشت
نهال درد را می کاشت
ریشه اش پیچک زشت انسانیت
تنها در دشت تهی از معرفت
انسانیت اسیر خوی انسان
مهر اسیر ترکه های خشک دینار نهان
کودکانش به بیگاری
خیابانی
اسیر عفریت جانی
بی گناهانی با سلاح سنگ
در پی وجدان ناپیدای این خلق دو رنگ
آن وری چندیشان
خون دل وعده رنگینشان
با آن چشم های سیاه
با سکوت
زنند فریاد
کنید انسانیت را رها
لاشه انسان شاهکار اختراع
آدمی افتاد، مرد، کو ابا؟
آن یکی درد مرض
آن یکی درد بلا
کودکی در گوشه ای
بر سر دعوای خاک
می کند جان را فدا
آن یکی زیر لشکر ریشه های بی خدا
زیر خوشه های پر صدا
آن یکی بالای بام
آن یکی بر سر یک حرف ندا
آن یکی پس میله های سیاه
بر سر سرخْ خط کفر و خدا
آن یکی چون کمی آفتاب خورده
طعم گشنگی سیراب خورده
این درخت درد
کشانده انسانیت را به مرگ
میوه اش
ترکه های خشک
دست های مشت
توپ های درشت
تخمش مرگ مهر
اما زخم اینجاست
باغبانش انسان است
انسان بد سرشت
زمستان 89
این وبلاگ مربوط به مطالب قدیمی تر ژخ است، برای رفتن به صفحه اول به روز بلاگ ژخ:
1- "اینجا" را کلیک کنید.
2- بر روی "صفحه اول" در منوی سمت راست کلیک کنید.
چنانچه مایل به دیدن مطالب قدیمی تر ژخ هستید، بر روی گزینه های "صفحه اصلی"، "پیام قدیمی تر" و "پیام جدیدتر" بالا کلیک کنید.