کودکی خونین در آغوش پدر مویه کنان، موی کنان؛ برای حفظ عنصر موازنه در منطقه کشته می شود!!!
و آن سمت بیگناهانی که برای حفظ مهره قدرت در منطقه، برای شکم های پر از باد آل ها کشته می شوند!!!
باورم نمی شود که نرم تر از بوسه یک مادر بر گونه های نوزادِ تازه متولد شده اش و روان تر از خطبه عقد، حدیث کشته ها در چایخانه ها نقل می شود!
طبل از کشته ها در تشجیع جنازه کشته های دیروز، رسا ژَخْ می نوازد؛
حالم از این بهم می خورد که چه و که برای که و چه می میرند؛ که و چه به من چه! می میرند، اینان هم مادری دارند با قلب رشید، لابلای دار قالی می شکافد تار، می تند بر پود آرام، اما در درونش تارها ژخ می نوازند و پود ها به پاسخشان ناقوس شور، اینان هم ستاره ای دارند در آسمان برهوت، عشق را می کنند معنی در لاهوت، می میرند برای حفظ عنصر موازنه یا مهره قدرت در منطقه، برای قدرتِ پیاپی بی "رَتِ" مرغ یا تحویل حکومت به آقای غایب با یک دست! آسانتر از بر ملا شدن راز شیطنتِ کودکیْ پی قوطیِ رنگ، نوک تفنگ ها به پایین می خزد و شهوانی تر از لمس لبِ شیرینْ لبِ سر مست، ماشه ها لمس می شود تا لوله تنفگ بر زمین پر از "یک مشت فریبخورده بیگانه ی دیوانه" و یا بر آسمان پر از "قلب های خدایْ بزرگ استْ گویِ کافر"، راست شود و بغّرد که جایگاه دست های بلندِ به تحریکِ احساساتِ با بصیرتان، والاست، حتی اگر یکی باشد!
با مردمش می جنگد تا بماند و می کشد؛ از مردمش می گوید تا بماند و می کشد، از آزادی می گوید تا حکم کند و می کشد، می اندیشند، می کشد؛ حرف می زنند، می کشد؛ کشته می دزدد و می کشد، برای خدا، می کشد؛ آ، می کشد؛ بِ، می کشد؛ لام، می کشد؛ می کشد، می کشد... می کشد...
و اینان می میرند، واقعی تر از بچگی هایم، نگران نشو کودک من، با تفنگ آب پاشت او را زدی و او اینبار بر نمی خیزد؛ هرگز... یقین بدان که پیروزی... "چشمان مادر باور ندارد، با نگاهی پر از بهت جنون آسایی می نگرد، تاریک است، سرخی بر زمین پیداست، لحظه ای صدای قهقه ای جنون آسا در سرسرای زیر سقف کبود می پیچد و سکوت مبهم راز آلود را می شکند، من می ترسم، از مادرم می ترسم، می خواهد با غرشی خنده مانند چیزی بگوید، می دانم که سخت می خواهد بگرید، می ترسم، مادرم سخت وحشتناک می نگرد، در سکوت سنگین بین دو نفس پر خس بغض آلودش، در حالی که با هراس دستهای لرزانم را نزدیکش می کنم تا بازویش را بگیرم از او می پرسم: مامان، بابا چرا بلند نمی شه؟!"
اینان همان من اند، به قول سهراب: "نسبم شاید برسد، به گیاهی در هند به سفالینه ای از خاک سیلک، نسبم شاید به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد"
به امید باز ستانی حق، برای همه
بهار بی برگ 90
مشهد