برو تا نشنوی گفتار دلگیر / ز تلخی چون کَبَست، از ژَخَم چون تیر
(اسعد گرگانی)

۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

زندگی می گذرد!


زندگی می گذرد
یاد سبد چوبی نان
و سُتُرْگْ دارِ انجیر
زندگی می گذرد
گاهی یاد
گاهی می باید باد
گاهی پس پسکوچه باد
زندگی می گذرد
سوار بر ابر امروز
و چه زود می گذرد
من نمی دانم
که بر این سیمرغ برین
منِ راکب می رانم؟
یا دست سرد تندباد؟
زندگی می گذرد
مثل یک برگ درخت
در گذر از قبر توهم
یا توهم قبر
من اگر رهگذرم
نقش آن برگ درختم؟
یا همان قبر توهم؟
زندگی می گذرد
در زِهِ تاریخ
منم آن سیر قلم
در چمنزار لغت
یا که دست شبانی
به رعنایی دارْ قامت؟!
زندگی می گذرد
و نیز قایق چوبی روئین
من، قهرمان کوچک بازی شاه و گدا
ناجی دخترکی از قصه ها
اینجا
همه چیز،
همه کس،
سخنی می گویند؛
همه آنچه که هست
چوب و قایق
آب و برگ و دست
اینجا صحبت از هیس نیست
صحبت از هراس مرد از خیس نیست
قهرمان کوچک قایق
قبلنا شده خیس؛
اینجا از چینی نازک تنهایی سهراب هم
نازک تر شده نیز،
همه چیز زودگذر است
اگر گیلاسیست در چنگ رقیب
لحظه ای می گذرد؛
و چه زود می شکند قایق روئین،
ناجوانمردانه و کوچک
نیز می شکند قهرمان قایق چوبین؛
...
نا فهمند اینجا، سکوت بره در گلّه
هجوم صوت است به دیواره صوتی قلعه؛
آنجا که آدمی له شده زیر غرور
می برد از یادش مرگ یک مور غریب
که فقط قهرمان قلعه قایق می تواند دید؛
زندگی آیا دنیای همان قایق و شور؟
...
اما نه، زندگی می گذرد
مثل یک سار
جَلْدی می پرد از سر یک شاخه دار،
زندگی از پل می گذرد
پل های زیاد
گاهی سست،
زندگی ردپاییست بر برف
می گذرد از میان دو هجای شب و حرف
زندگی صمغ درخت
شیرین
زِنْج
لَزِج
با جویدن می شود سخت
و تلخ
زندگی می گذرد
در گلدان
پس کاه گل پنجره ای،
در آوای زنگ تکم، پاره ای
زندگی از گوشه چشم کودکی
خواهان عروسک
شده لبریز
بر دوش پدر
زندگی مرثیه یک فوج کلاغ
حسرت قارقار بی سود، قبل از اتّفاق
زندگی لذت چاک انار
یا هم آغوشی بیم دار
زندگی می گذرد
ارزشش شاید یک خنده
یا شاید نگاهی غمین، بریده
زندگی بر نقش جاجیم شده ثبت
بایدش حک کرد به برف
که اگر کج رفت
پشت سلام صبح به ماه محو شود؛
زندگی دشمن ناموسی شک،
دستش را نگرفتی اگر
گذر ثانیه قطعیست دگر
غفلت بوسه در کوچه بِکْر
یعنی کشتن یک خاطرهْ سخت،
یعنی مرگ تمیزِ دو نگاه
از بین هزاران سمت
به همان کوچه تنگ
در گذر از خاطره ها،
زندگی یعنی یک قاب سپید
با عکسی دور
زندگی یعنی یک ترمه پیر
یعنی ترس دو نفرْ در گذر از کویر
اسب خاطره را باید تازید
و مرگ سوارش را تا دِیْرْها ندید،
زندگی قهوه تلخِ غمْ هم هست
بایدش نوشید،
و دور هم هم نوشید،
زندگی گاهی پیله می بافد برِ ابریشم
گاهی پر پرواز شاپرک هم،
زندگی گذر تیشه سنگ تراش
بر پیکره ای آش و لاش،
زندگی غبار زمان بر همان قاب سفید
زندگی خط پر رنگ سیاه
بر گوشه قاب سپید،
زندگی انقطاع دو شاخه از یکْ اصله درخت
یا هم صحبتی چنار با سپیدار بلند
به اقبال و بخت
زندگی حسّ غرور،
زیر یک مرد
و تجاوز
 به عنف یک زن
زندگی حسّ غریب دو نفر
به هم آوایی هم
زندگی در دستانی جاریست
قفل به هم
و فضای آن بین
می ستاند هوی گرم
زندگی بر شبنمِ گلِ کودکِ دست فروش
می فروشد دو هجا
مهر و اَلَمْ؛
زندگی سیل روانیست
بر گونه ی کودکِ دست فروش،
در پس شیشه تار
با آوای شوپن
پشت چراغ؛
زندگی،
هرچه که هست،
می گذرد،
سیل روان
یا پس پسکوچه باد،
زندگی، می گذرد!
بهمن 89
04:09صبح

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.

این وبلاگ مربوط به مطالب قدیمی تر ژخ است، برای رفتن به صفحه اول به روز بلاگ ژخ:
1- "اینجا" را کلیک کنید.
2- بر روی "صفحه اول" در منوی سمت راست کلیک کنید.
چنانچه مایل به دیدن مطالب قدیمی تر ژخ هستید، بر روی گزینه های "صفحه اصلی"، "پیام قدیمی تر" و "پیام جدیدتر" بالا کلیک کنید.