و در اين روزگار وانفسا؛ در اين عصر بي اعتمادي، بي هيچ چشم داشتي آن مي كند كه پدر هم براي فرزند اينگونه نمي كند !
تحفه اي ناقابل پيشكش دل پر مهرش و بلند پروازش؛ امروز 29 آذر 1389، قدمي كوچك براي ما، جهشي عظيم براي آينده !
جانم را به نخ نگاهی بسته
شوقم را در شاخ و برگ آغوشش سوخته
و شعله های شوقم زبانه کشیده
و چه می دانند این بی رحمان زمانه
چه آسان می غلطد جدایی بر زبانشان
و چه ساده
و چه می دانند از صدای پرواز پروانه
و من شعله می کشم
و چه باک که خطابم کنند دیوانه
و صداییست صدای غلطیدن سنگ در آب
می افتد تالاپ در رود این خانه
و چه می دانند آنان که سیراب اند
از تشنگی من برای غلطیدن در این رودخانه
و چه می دانند که شعله های شوقم
کنون کشیده بر هفت آسمان زبانه
و چه راحت دروغ می بافند به ترانه سار
و دل یار
و آب زلال رودخانه
و قدمت پر هیبت یک درخت
و شن های روان کویر
و چه زود باورند در پذیرش سراب
و چه می دانند گاه
ثانیه ای طی کرده قرنی
و چه راحت دل را متهم می کنند به هوس
غروب را به یأس
و باور ندارند که اینک تنها
ساعتی نیست
ناز نگاهش رانکرده ام لمس
و چه گریانم
و چه آسان راه را گم کردهاند
و چه آسان می کنند
درخت را به قانون تبر قطع
رود را به قانون سد خشک
عشق رابه قانون خود تصرف
و چه می دانند قانون قناری پرواز است
و قانون دل خواهش
و قانون عقیده باور
و قانون باور فهم
و قانون فهم دانستن،
و چه آسان نمی دانند،
و چه اهمیتی دارد
پر پر کردن یک گل
یا کشتن یک زنبور
یا نگاه معصوم پروانه ای بی پر
پرهایش به لای کتاب؛
و این قانون زندگیست که نمی دانند !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.