این جوانه های سبز شبانگاه سیاهیست، در دل شب، به او می اندیشیدم...
نگاهش می کردم
می خندید...
ستاره ام را یافته بودم،
می درخشید...
جوان،
پر هیبت،
زیبا،
می اندیشیدم به فرداها...
برف می بارید،
در گوشم قصه می خواند،
جوان زیباییست،
دل می ستاند،
به راحتی !
و من این را می دانم؛
این تمام قصه ی آن جوان زیباست...
گاهی زندگی به همین سادگیست...
با همه سختی هایش
باید دید،
شاید هم گاهی ندید !
باید دوست داشت؛
و این همان قصه آن جوان زیباست !
من دوستش می دارم؛
و او نیز...
همین
دی 89