تاريك و روشن باريكه نور از پس تك شعله شمع سلول
راهروی كم فروغ اميد
نقش سايه من بر زمين بيد
با تن پوشی راه راه از سيمان پا خورده ی سياه
و نه ديگر هيچ
می زند باريكه نور
تازيانه با شور
هلهله فريادی از دور
كه در اين تنگ از برای چه؟
فتاده ام بر گوشه ای
و باز تازيانه
بر اين تن برهنه
كه در اين تنگ از برای چه؟
پاها چمبره در سينه
سر در پناه دستان پر پينه
سياه و سفيد زمينه
كه در اين تنگ از برای چه؟
...
در اين تنگ از برای چه؟
-می خواهی بدانی كه در اين تنگ از برای چه؟
اينجا سايه روشنش روزی از سايه آب بود...
سيمانش از آيينه ناب بود...
اينجا...اينجا باريكه نورش روزی از آفتاب بود...
تازيانه اش از يال اسبان بی نقاب بود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.