روزگارم شده محو در نگاهش
هشياري ام شده خمار چشمانش
روزهايم چه زيبا غرق شده در لحظه ديدارش
كه
آب بركه اي است ساكت
افق نگاهت را به ژرفايش مي كشاند
و تو تنهايي
و رخي است از درون آب
خود را مي نماياند
و تو را مي خواند
و پاهايت در ماسه ها فرو مي روند
زلف مي افشاند
پريشان مي كند؛ زيبا
بالا مي آيد
و پاهاي تو اسير ماسه هاست
سِيرش مي كني
دستانت را به سويش دراز
و او لحظه اي اندام مي نماياند
آب خروشان مي جهد
قلب تو نيز
پر هيجان
و دستانت
نيازي مي طلبد
سرت فرو مي افتد
قطره آب بر تنش مي لغزد
و درس زلالي مي آموزد
در اوج لذت
بر تو فرود مي آيد
و تو محو مي شوي
و اين فناست
تو در او فنا مي شوي
در اشكي كه تو را انسان كرد
در شفافيتي كه درونت را مي نماياند
من در او فنا مي شوم
تا ابد !
هشياري ام شده خمار چشمانش
روزهايم چه زيبا غرق شده در لحظه ديدارش
كه
آب بركه اي است ساكت
افق نگاهت را به ژرفايش مي كشاند
و تو تنهايي
و رخي است از درون آب
خود را مي نماياند
و تو را مي خواند
و پاهايت در ماسه ها فرو مي روند
زلف مي افشاند
پريشان مي كند؛ زيبا
بالا مي آيد
و پاهاي تو اسير ماسه هاست
سِيرش مي كني
دستانت را به سويش دراز
و او لحظه اي اندام مي نماياند
آب خروشان مي جهد
قلب تو نيز
پر هيجان
و دستانت
نيازي مي طلبد
سرت فرو مي افتد
قطره آب بر تنش مي لغزد
و درس زلالي مي آموزد
در اوج لذت
بر تو فرود مي آيد
و تو محو مي شوي
و اين فناست
تو در او فنا مي شوي
در اشكي كه تو را انسان كرد
در شفافيتي كه درونت را مي نماياند
من در او فنا مي شوم
تا ابد !