پرش عقربه از مانع زندگی،
خروش احساس در شور دلدادگی،
آسمان قلمبه ی نگاه یک رازقی،
من تو را ديدم در زلال شبنم صبحگاهی؛
خروش احساس در شور دلدادگی،
آسمان قلمبه ی نگاه یک رازقی،
من تو را ديدم در زلال شبنم صبحگاهی؛
من تو را در آواز يک دو قنارى،
در آب روان زندگی،
در سختى سنگ
که محکم فشرده قلب،
ميشمارد بوسه هاى موج هاى سخت آوارگى؛
من تو را حس کردم در همسایگی؛
در همسايگى باد باران آب انار،
خورشيد صدا فرياد ابرهاى بى آزار؛
من تو را در خود لبو يافتم، به شيرينى آن شبها،
که بر گارى مى فروخت عمو شعبو زمستانها؛
من کنار صفر دفتر معلم را،
يواشک دويى گذاشتم براى طعم
شيرين آبنبات خاله حوا،
و لذت آن شيطنت کودکيم را
در غمزه اى کودکانه تر،
باز چشيدم امروز آن طعم را؛
من با تو دیدم تپش قلب سنگ،
تنفس ماهى با شش با آهنگ؛
من با تو ديدم گربه را رحم آمد بر ماهى تنگ؛
من با تو اى اشک،اى آن، سرو سهى؛
ديدم که پرستو شبها پرواز مى کرد؛
قويى غاز را برانداز مى کرد؛
من در دنياى تو ديدم قصابى شعر مى گفت؛
چکاوکى در وصف اشک من سوره الحِشْر مى گفت؛
و شايد روزى بنويسند که منى تکه اى روح،
چگونه زانو زدم در برابر کوه شکوه !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.