يادتان از كدام پس كوچه ي هزارتوي تاريخ مي آيد آنگاه كه كرناها دميده مي شوند براي پرآب كردن پره چرخ آسياب آبي كه زيادتش واژگونش مي كند و تهي!
يادتان از قافله شاهان هخامنشي مي آيد در ييلاق ها و قشلاق هاي سالانه كه توصيف سياه چادرشان در كتب هرودوت و عيارش روياهايتان را جلوي چشمتان مي آورد از اَنَك و مَنَك و گ... پيرزنك ( مرا گذري نبود از اين عبارت با مصما)؟
نور هاي چشم آزار بنفشي كه گودي چشمتان را صيقل مي دهد؛ گمان نمي كنيد روشن شده اند تا خدا را لب كجي كنند به نور فرشته هايش؟!
من كه يادم از قشون پياده اي مي افتد كه حمّال عقل اين عوام نگون بخت پاياپاي اسب مي تازند ؛ افسار به دست هوس كيلو كيلو لقب تا بميرند!
راستي امروز را انيشتن ديده ايد، زلف آب شانه كرده، مرتب، فرق راست باز كرده؛ پرسيدند تو را چه مي شود؟
دستي به زلفانش كشيد جلوي آينه، پريدند در ميان كه مگر تن شكسپير را نلرزانديد به مدح چخوف به نام مدرنيته؛ خوب ما هم ساختار شكستيم؛ به نام آزادي! علم امروز يعني ميليون ها ميليون برابر يك !
من كه يادم از غدير خم مي آيد، آري، غدير قم !