برو تا نشنوی گفتار دلگیر / ز تلخی چون کَبَست، از ژَخَم چون تیر
(اسعد گرگانی)

۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

بازي كودكانه

آسمان كودكي من وهمي بود،
به عمد ترسناكش مي كردم؛
البته آنگاه كه دلم قرص بود
كنارم خوابيده بزرگتري؛
تابويي سياه،
سيري در ورطه ي ناشناخته ها،
چه خوش بود
اين كه نمي دانستم در دنيايي كه
بالا مي روم چه چيز انتظارم را مي كشد،
اما بالا مي رقتم در ظلمات،
مي تاختم به ستاره هايي
كه مطمئن بودم در آن ها
موجوداتي است كه مرا خواهد ترساند،
مي دانستم كه تنها نيستم،
پس عمق نفوذم را ژرف تر مي كردم؛
سياه بود آن جا،
دنيايي كه مانند انيميشن ها من در آن
پرواز مي كردم،
و من لذت مي بردم،
اين هيجان كودكانه ي شب هاي صفه ي خانه آقاجان بود،
با بوي انار و صداي جيرجيرك؛
اين لذت ترس كودكانه اي دست در دست مامان جون؛
مطمئنم هرگاه شباهنگام آسمان را رها از سقف احساس مي كردم
و هرگاه هوا را بي واسطه ديوار لمسْ
اين بازي لذت آميز هوسناك
مرا تا وهم خواب پيش مي راند،
آن جا در آسمان هاي تاريك
گاهي چرخش در سياهي ناشناخته ها را
آنچنان وهمناكش مي كردم
كه مي ترسيدم و براي لحظه اي
نگاهي به مامان گلي مي انداختم
كه ساعت ها باد بزن چوبي را بالاي سرم تكان مي داد؛
امشب اما
به رسم ننگين اين دنيا
آنقدر چرخ زده وقيحانه كه ديگر من
نه آقاجاني مي بينم و نه مامان گلي؛
و ببينيد ظلم را
گره كور كودكانه ي دست هايم با دست هاي مامان وا كرده،
امشب اما
آسماني ديدم كه سقف نداشت
و لمس هوايي بي واسطه ديوار،
چه خوش داشتم
امشب هم از سياهي ناشناخته ها بترسم،
كودكانه،
اين بار هم دلم قرص بود،
قرص قرص؛
به اندام خروشان ماه گونه اي
كه اگر چرت مي زد،
اما
آنقدر احساس ساطع مي كرد
چو خورشيد
كه حس حضور مرد گونه اش
مرا در سياهي ها
در ميان ستاره ها
چرخان
با ترس لذت آلود
يا لذت ترس آميز
و هيجان كودكانه ها
بالا برد؛
آه، ...
تر س، اما چه زود؛
اين بار انگار ناشناخته هاي سياهي ديدم،
قلبم تند مي زد،
شناختم،
سرم را برگرداندم،
انگشتان باريك زيبايي
با انحناي عاشقانه اي
تاريك و روشن
نور ماه را
بر منتهي اصول زيبايي شناختي ِ
تركيب بندي چهره ايْ ،
تشديد مي كرد؛
چشمان لذت ناكي
كه به خدا قسم
اگر حجاب پلك داشت،
اما يقين دارم كه مهتابِ
هنري ترين فريم عكسِ
بزرگترين جشنواره عكس دنيا بود؛
حسرت خوردم،
كه چرا عكسي كه از آن حظّ لذت،
براي ابد
در ذهنم نقش بست،
چرا نمي توانم با ديگران قسمت كنم،
اما خيلي زود بخود باليدم
كه من تنها مالك
اين ثانيهْ زيبا بودم؛
يك ثانيه گذشت،
دستم ناخودآگاه
 گره خورد،
عمد داشتم كودكي ام را تكرار كنم،
همه جا همچنان سياه بود،
ناشناخته،
چه لذتي دارد،
اين ترس عامدانه،
وقتي مي داني دستت قرص ِ
مهربانترين ِ شهر آشوب قصه هاست؛
اما انگار چيزي فرق داشت،
دلم قرص بود
اما جنس ترسش گاهي فرق داشت،
اين بار پس از سال ها
انگار ناشناخته هاي سياه را شناختم؛
چه كريه منظر...
مي خنديدند به فرداهايي،
دل من اما قرص بود
قرص قرص
آسمان چرخيدم را ظلمات
قاه قاهْ شناخته هاي سياه
كاش بزرگ نمي شدم
و نمي شناختم
تا فقط يك بازي مي ماند
كاش اصرار به تكرار اين وهم نمي كردم
تا نمي شناختم
سگ ولگرد تنهايي و
خنجر زرين از پشت و
كريه منظر نفرت و
اَه اَه اَه
چه كثيف شده بود آسمان سياه لذت آلود كودكي من !
...
بند دلم پاره شد،
گره كور دستش باز شد
فهميدم چرا
ناشناخته سياه كودكي ديگري را شناختم
كه يك مشت نادان يه وقت نفهمند كه گره خورده دست من در دستِ ... ...  !

شايد روزي جاي آن دو نقطه چين را پر كردم !
اگر ناشناخته هاي سياه كودكي من؛
اگر نادانان، دانا شدند... !
شباهنگام سپندارمذ روز مرداد ماه 1389
بوستان باهنر در آستانه 23 سالگي

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.

این وبلاگ مربوط به مطالب قدیمی تر ژخ است، برای رفتن به صفحه اول به روز بلاگ ژخ:
1- "اینجا" را کلیک کنید.
2- بر روی "صفحه اول" در منوی سمت راست کلیک کنید.
چنانچه مایل به دیدن مطالب قدیمی تر ژخ هستید، بر روی گزینه های "صفحه اصلی"، "پیام قدیمی تر" و "پیام جدیدتر" بالا کلیک کنید.