بنازم این احساس!
که افسارم بگرفته به دست؛
لسان الغیب بهتر از من کند وصف،
كه افسارم بگرفته به دست
"می کشد هر کجا که خاطر خواه اوست"...
بنازم این انسان؛ احسن الخالقين،
زهی سُخره؛
دل و جان سپرده به چه؟
سر گرو كرده در وهم آلوچه !
راستی بگوييد بدانم احساس چيست؟
تعريفش كنيد، بر وزن تعريف بركه در زيست !
دل، خرابه؛
سر، سپرده؛
به سنگ خورده؛
آخ سختی هم سر داده؛
نه به اندازه ی كركره ِ پلك كه بر چشم پايين آمده،
باز يراق بر گردن انداخته كه :
" احساس، بپر بالا رفتيم "
بنازم اين تن، از موی سر تا نوك بدن؛
بگوييد بدانم كه گفته قلب آن شكليست؟!
-من؟!
-در تمام تنم...
زلال چشمانش در مِريم جاريست،
هوای دستانش در ريه ام،
خونش در رگ هايم،
نوك انگشت كوچكش در حس لامسه ام،
نفوذ نگاهش در اعصاب سمپاتيكم،
امنيت آغوشش در گلبول های سپيد، و احساسش در گلبول های قرمز؛
والسلام؛ اين تن !
گمان می كنيد قلب پمپاژ می كند تا خون بگردد؟!
اين مزخرف را كه بر سر هم بافته؟!
من می دانم !
قلبم ايستاده بود
تپيدن از خاطرش رفته بود
احساسش چون طاووسی وحشی
رسوخ كرد در روح سياهی
گفت بگير اين سپيدی
بتاز ای خون به تيزی؛
بنازم شه شور و شوريدگی
ناز شصتت شهريار مستانگی !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.