پسری را دیدم
کنار برکه آب
در شبی مهتاب
رنگ می پاشید بر عکس ماه
پسری را دیدم
قصه می خواند
برای پری قصه ها
پسری را دیدم
در شهر می شناختنش
به سنگینی قلب
و می گفتند به سنگینی قلب
مادر می زند
به قد قامت درخت
به مهربانی خورشید
به زیبایی یک کوه
رخ بر افروخته
از پس برفهای کوهستانی بکر
پسری را دیدم
از پسش سنگ های کف رودخانه پیدا بود
و سیمرغ پیش او پرواز می آموخت
شباهنگام به آفتاب طعنه می زد
نور را هم مگر دریغ می کنند؟
پسری با لبخندی سفید
کنار پنجره ای سفید
ایستاده و شیشه هایش سیاه
غبار شیشه را می زداید
و شیشه همچنان سیاه
بخار شیشه را می ستاند
و شیشه همچنان سیاه؛
با دستان پر مهرش
:بر بخار شیشه حک می کند
!تو سفیدی
شباهنگام
دی ۸۹